وشاید آخرین حرفها...




 دیگر واژه ای به نام شعر ، در ذهنم غریب است

 دیگر اسم شاعری برایم مفهومی ندارد

 دیگر استعاره ، تشبیه ، تشخیص و ... در ذهنم جایی ندارد

 باز برگشت خورده ام ، مثل نامه ای که یک جای کارش، نقص دارد

 دیگر فرصتی نیست که قلم را برای زیبا نوشتن ، روی کاغذ بیاورم.

 دیگر لحظه ای باقی نمی ماند که بگویم ؛ من منتظرم...

 دیگر ثانیه هم برای من ، لیستی از مشکلات را فراهم کرده...

 دیگر نمی توانم بگویم ؛ دوستت دارم...

 چون وقتِ رفتن رسیده...

 امّا ، می توانم بگویم ، تا به حال هر چه شعر گفته ام ، تقدیم تو باد...

 هر کلمه اش را به خاطر بسپار ...

 چون تمام شعرهایم همانی است که به دستت خواهد رسید...

 پس فرو کن آن همه ، واژه ی پر مفهوم را در ذهنت ،

 چون دیگر هرچه واژه می شنوی بی مفهوم است

 خواهش می کنم واژه ی << دوستت دارم >> را به یاد داشته باش

 ممکن است روزی لازمت شود...

 آن هم روزی که دیگر من نیستم....