بهار را می شناختم...به مهربانی!...به خوبی!...و ترا...که صمیمی تر از نسیم بودی و برگ...

اکنون در آستانه این بی بهارترین سال جهان....به شهابی می اندیشم...که ترا با خود برد....

تا آسمان را بارور کند...زمین کوچک بود و گامهای توعاشق ترین...

خاکستری تر از همیشه به خواب میروم....شاید با قطره های باران به سراغ تنهایی ام بیایی...

با خاطره ای محو....

                                                                                                           




از ورای نگاه های همیشگی ات....

و دستهایت که دیگر غریبه اند.... 

به آنسوی تو نگاه می کنم....

تو را نمی بینم...اما دلتنگیم را خیلی خوب می بینم...





    Happy Mothers Day   
 



کودکی که آماده تولد بود، نزد خدا رفت و از او پرسید:«می‌گویند فردا شما مرا به زمین می‌فرستید، اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می‌توانم برای زندگی به آنجا بروم؟»

خداوند پاسخ داد: « از میان تعداد بسیاری از فرشتگان، من یکی را برای تو در نظر گرفته‌ام. او از تو نگهداری خواهد کرد.»اما کودک هنوز مطمئن نبود که می خواهد برود یا نه :«اما اینجا در بهشت، من هیچ کار جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند.»

خداوند لبخند زد «فرشته تو برایت آواز می‌خواند، و هر روز به تو لبخند خواهد زد . تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود.»

کودک ادامه داد: «من چطور می توانم بفهمم مردم چه می گویند وقتی زبان آنها را نمی دانم؟»

خداوند او را نوازش کرد و گفت: «فرشته تو ، زیباترین و شیرین ‌ترین واژه‌هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.»

کودک با ناراحتی گفت: «وقتی می‌خواهم با شما صحبت کنم ، چه کنم؟»

اما خدا برای این سئوال هم پاسخی داشت: «فرشته‌ات، دستهایت را درکنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد می‌دهد که چگونه دعاکنی.»

کودک سرش رابرگرداند وپرسید: «شنیده‌ام که در زمین انسانهای بدی هم زندگی می‌کنند. چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟ »

- «فرشته‌ات از تو محافظت خواهد کرد، حتی به قیمت جانش تمام شود.»

کودک با نگرانی ادامه داد: «اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی‌توانم شما راببینم ، ناراحت خواهم بود.»

خدواند لبخند زد و گفت:‌ «فرشته‌ات همیشه درباره من با تو صحبت خواهدکرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت، گر چه من همیشه درکنار تو خواهم بود.»

در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین شنیده می‌شد. کودک می‌دانست که باید به زودی سفرش را آغاز کند.

او به آرامی یک سئوال دیگر از خداوند پرسید: «خدایا ! اگر من باید همین حالا بروم لطفاً نام فرشته‌ام را به من بگویید.»

خداوند شانه او را نوازش کرد و پاسخ داد:

«نام فرشته‌ات اهمیتی ندارد.می توانی  به راحتی او را مادر صدا کنی






مادرم این تو بودی که  با حرفهایت به من آرامش بخشیدی

مادرم می دانم که خیلی بخاطر من رنج برده ای مرا ببخش، گرچه میدانم خواهش بی موردی است ، مادرها همیشه در حال بخششند...

خداوندا فکر می کنم شبیه ترین به تو در میان آفریدگانت مادر است ؛ پاک، مهربان با من. چه خوب باشم یا بد، بخشنده. چه خطای من یکبار باشد چه صد بار، مونس قلب من آنجا که د یگران قلب مرا از یاد برده اند، خیرخواه تر از همه برمن...

 

آرزو می کنم همه مادران همیشه شاد، سلامت و چون سروی سایه افکن زندگی ما باشند.

 

کاش قلبم درد تنهایی نداشت

چهره ام هرگز پریشانی نداشت

برگ های آخر تقویم عشق

حرفی از یک روز بارانی نداشت

کاش می شد راه سرد عشق را

بی خطر پیمود و قربانی نداشت...


به یاد ارزوهایی که می میرند سکوتی میکنم سنگین تر از فریاد....

ثانیه ها را بنگر که چه محزون موسیقی تنهایی را می نوازد....

 

 


وای ، باران

باران ؛

شیشه ی پنجره را باران شست

از دل من اما

چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟

آسمان سربی رنگ

من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ

می پرد مرغ نگاهم تا دور

وای ، باران

باران ؛

پر مرغان نگاهم را شست

اب رؤیای فراموشیهاست

خواب را دریابم

که در آن دولت خاموشیهاست

حمید مصدق