اگر می دانستم پرواز کبوتر پرواز اخر است و لبخند ماه اخرین لبخند
اگر می دانستم قدمهای مسافر قدمهای بی باز گشتیست و کوچ پرستوها
اخرین کوچ و نفسهای ماهی کوچک اخرین زمزمه زندگیست...
اگر می دانستم قلبم هیچگاه پر پرواز نخواهد داشت و بهار هیچگاه به کلبه قلبم
بازنخواهد گشت ...
تو را برای اخرین بار به خاطر می سپردم...
خداوندا...
من از تنهائی و برگ ریزان پائیز من از سردی سرمای زمستان
من از تنهائی و دنیای بی تو می ترسم
خداوندا..
من از دوستان بی مقدار من از همرهان بی احساس
من از نارفیقیهای این دنیا می ترسم
خداوندا...
من از احساس بیهوده بودن ؛ من از چون حباب آب بودن
من از ماندن چون مرداب می ترسم
خداوندا...
من از مرگ محبت من از اعدام احساس به دست دوستان دور یا نزدیک می ترسم
خداوندا...
من از ماندن می ترسم خداوندا من از رفتن می ترسم...
خداوندا...
من از خود نیز می ترسم ...
خداوندا... پناهم ده
با یک شکلات شروع شد...من یک شکلات گذاشتم توی دستش...او یک شکلات گذاشت توی دستم... من بچه بودم.او هم بچه بود...سرم را بالا کردم.سرش را بالا کرد.دید که مرا می شناسد.خندیدم.گفت: دوستیم؟ گفتم :" دوست دوست" .گفت تا کجا؟گفتم : دوستی که " تا" ند اره...گفت: تا مرگ! خندیدم و گفتم من که گفتم " تا" ند اره ! گفت: باشه تاپس از مرگ. گفتم :
نه نه نه نه ... " تا" ند اره. گفت: قبول .تا آنجا که همه دوباره زنده می شوند یعنی زندگی پس از مرگ باز هم با هم دوستیم.تا بهشت تا جهنم ...تا هر جا که باشد منو تو با هم دوستیم..خندیدم.گفتم : تو برایش تا هر کجا که دلت خواست " تا" بگذار.اصلا یک " تا" بکش از این سر دنیا تا اون دنیا... اما من اصلا " تا" نمیگذارم.نگاهم کرد.نگاهش کردم...باور نمی کرد.می دانستم...او می خواست حتما دوستیمان " تا" داشته باشد. دوستی بدون " تا" را نمی فهمید.
گفت:بیا برای دوستیمان یک نشانه بگذاریم. گفتم: باشد .تو بگذار.گفت: شکلات . هر بار که همدیگر را می بینیم یک شکلات مال تو یکی هم مال من. باز همدیگر را نگاه می کردیم...یعنی که دوستیم.دوست دوست. من تندی شکلاتم را باز میکردم ومی گذاشتم توی دهانمو تند تند آ ن را می مکیدم. می گفت: شکمو ! تو دوست شکمویی هستی و شکلاتش را میگذاشت توی یک صندوق کوچولوی قشنگ. می گفتم: بخورش! می گفت :تمام میشود.می خواهم تمام نشود.برای همیشه بماند.
صندوق پر از شکلات شده بود.هیچ کدامش را نمی خورد.من همه اش را خورده بودم. گفتم: اگر یک روز شکلات ها
را مورچه ها بخورند یا کرمها آنوقت چه کار میکنی؟ گفت:مواظبشان هستم.می گفت:میخواهم نگهشان دارم تا موقعی که دوست هستیم و من شکلات را می گذاشتم توی دهانم و می گفتم: نه نه ." تا" ند ارد. دوستی که " تا" ند ارد...
یک سال دوسال چهار سال هفت سال ده سال و بیست سال شده است.او بزرگ شده ... من بزرگ شده ام.من همه ی
شکلات ها خورده ام. او همه ی شکلات ها را نگه داشته است... او آمده است امشب تا خدا حافظی کند.می خواهد
برود....برود آن دور دور ها...
میگوید : میروم اما زود بر میگردم.من می دانم.میرود و بر نمی گردد.یادش رفت شکلات را به من بدهد.من یادم نرفت.یک شکلات گذاشتم کف دستش.گفتم این برای خوردن .یک شکلات هم گذاشتم کف دستش.گفتم این هم اخرین شکلات برای صندوق کوچکت....
یادش رفته بود صندوقی دارد برای شکلاتهایش.هر دو را خورد.خندیدم.می دانستم دوستی من ." تا" ند ارد
میدانستم دوستی او ." تا" د ارد. مثل همیشه.خوب شد همه ی شکلاتهایم را خوردم.اما او هیچ کدامشان را
نخورد.حالا با یک صندوق پر از شکلات نخورده چه خواهد کرد؟؟!!
تو را ساختم با اون برفا ، آدم برفی
تو اون شب اومدی دنیا ، آدم برفی
شبی که عمرش از هر شب دراز تر بود
به او شب ما می گیم ، یلدا ، آدم برفی
یه جورایی من و تو عین هم هستیم
توام تنها ، منم تنها ، آدم برفی
من عاشق بودم و خواستم پناهم شی
توام عاشق بودی اما ، آدم برفی
همه انگار پی اونن که کم دارن
تو بودی عاشق گرما ، آدم برفی
منم از عشقم و اسمش واست گفتم
نوشتم با دسام زیبا ، آدم برفی
تو خندیدی و گفتی ، قلبت از یخ نیست
تو عاشق بودی عین ما ، آدم برفی
تو گفتی که براش می میری و مردی
آره مردی همون فردا ، آدم برفی
دیگه یخ سمبل قلبای سنگی نیست
سفیدی داشتی و سرما ، آدم برفی
تو آفتاب و می خواستی تا دراومد اون
واسش مردی ، چه قدر زیبا ، آدم برفی
نمی ساختم تو رو ای کاش واسه بازی
تو یه پروانه ای حالا ، آدم برفی
چه آروم آب شدی ، بی سر و صدا رفتی
بدون پچ پچ و غوغا ، آدم برفی
کسی راز تو رو هرگز نمی فهمه
چه قدر عاشق ، چه قدر رسوا ، آدم برفی
من اما با اجازت می نویسم که
تو روحت رفته به دریا ، آدم برفی
تو روحت هر سحر خورشید و می بینه
می بینیش از همون بالا ، آدم برفی
ببخشید که واسه بازی تو را ساختم
قرار ما شب یلدا ، آدم برفی
راستی میدونید فاصله ی بین انگشت هاتون واسه چیه ؟
واسه ی این که یه نفر دیگه با انگشت هاش این جای خالی رو پر کنه
پس به دنبال دستی باش که تا ابد بتونه دستات رو بگیرهچند حرف:
خود من این جمله ی جبران رو با تمام وجود حس کردم :
هر آنکه در نزد تو عزیرتر است بر پریشان کردن روزگار تو توانایی بیشتری دارد...
کسی که اعتماد نمیکنه خیانت کاره ! و کسی که اعتماد میکنه .... خیانت میبینه !
سختی هاست که تو را سخت می کند...
دریا دنیا را میبیند، خروش میکند، فریاد میکند، موج میزند، مرداب هم دنیا را میبیند، و سکوت میکند...
خطاست اگر بیندیشیم عشق حاصل مصاحبت دراز مدت و با هم بودن
it is wrong to think that love comes from long companionship and perserving courtship.love is the offspringof spritual affinity and unless that affinity is created in a moment ,it will not be created in years or even generations.
جبران خلیل جبران
.در میان من و تو فاصله هاست
...گاه می اندیشم ... می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری!...
تو توانایی بخشش داری .
دستهای تو توانایی آن را دارد ... که مرا زندگانی بخشد ...
چشم های تو به من می بخشد ... شور عشق و مستی ...
و تو چون مصرع شعری زیبا ... سطر بر جسته ای از زندگی من هستی...
دفتر عمر مرا ... با وجود تو شکوهی دیگر ... رونقی دیگر هست ...
می توانی تو به من ... زندگانی بخشی ... یا بگیری از من ... آنچه را می بخشی.
بی تو من چیستم ؟ ابر اندوه ... بی تو سرگردانتر از پژواکم در کوه ...
گرد بادم در دشت ...
برگ پاییزم در پنجه ی باد ...
بی تو سرگردان تر از نسیم سحرم ...
بی تو ... اشکم -
دردم -
آهم ... آشیان برده ز یاد ...
بی تو خاکستر سردم ... خاموش ...
نتپد دیگر در سینه ی من ، دل با شوق ...
نه مرا بر لب ، بانگ شادی ...
بی تو احساس من از زندگی بی بنیاد
کاستن
کاهیدن
کاهش جانم ... کم کم ...
چه کسی خواهد دید ، مُردنم را بی تو ؟
بی تو مُردم ... مُردم.
چه کسی باور کرد ... جنگل جان مرا
آتش عشق تو خاکستر کرد؟