If you have a big problem...
don’t say oh god I have a big problem
but say hey problem I have a big god
یک دقیقه سکوت به خاطر تمام آرزوهایی که در حد یک فکر کودکانه و
ابلهانه باقی ماند...
یک دقیقه سکوت به خاطر امیدهایی که به نا امیدی مبدل شد...
یک دقیقه سکوت به خاطر ستاره ی کوچکی که همیشه در آسمان
پر ستاره و بی انتها تنها ماند...
یک دقیقه سکوت به خاطر همه ی کسانی که به جرم دیگری محاکمه
شدند...
یک دقیقه سکوت به خاطر پرنده ی کوچک خوشبختی که هر گاه بر بامی
نشست با سنگ از او پذیرایی کردند...
یک دقیقه سکوت به خاطر قلبی که زیر پای کسانی که دوستشان داشت
له شد...
یک دقیقه سکوت به خاطر چشمانی که همیشه بارانی ماندند...
یک دقیقه سکوت به خاطر همه ی کسانی که فکر می کردند دنیا روزی
بهتر خواهد شد...
یک دقیقه سکوت به خاطر کسانی که معتقدند یک روز همه چیز تغییر
خواهد کرد...
یک دقیقه سکوت به احترام کسانی که گمان می کنند زنده بودن زندگانی
را کافیست...
یک دقیقه سکوت برای رویاهای شیرین کودکی، که هرگز باز نخواهند
گشت...
یک دقیقه سکوت برای صداقت که این روز ها وجودی فراموش شده است...
یک دقیقه سکوت برای ظلمت و تاریکی شب، که با دستان سخاوتمند
سیاهش همه ی تفاوت ها را می پوشاند...
یک دقیقه سکوت برای تمام لحظه های از دست رفته ی عمر..
یک دقیقه سکوت برای کسانی که از فرط مشکلات به جنون می رسند...
یک دقیقه سکوت برای ورق هایی که با نوشته هایی این چنین سیاه
می شوند...
یک دقیقه سکوت برای احساساتی که همواره نادیده گرفته می شوند...
یک دقیقه سکوت به احترام تمام لحظه هایی که احساس وحشت کردم...
یک دقیقه سکوت به احترام تمام کسانی که سکوت کردند...
یک دقیقه سکوت ...
و یک دقیقه سکوت به احترام تمام سکوت هایم...
وقتی گریه می کنم تو را در میان اشکهایم میبینم...
ولی اشکهایم را پاک میکنم تا کسی تو را نبیند...
یه شعر از شاملو
دلش تو سینه تاب نداشت
یه شب واسه یه لحظه اون
سوالی کرد جواب نداشت
اون شب فرشته ها همه
رفته بودن به مهمونی
خدای خالق همه
تنها شدس به آسونی
دلش گرفته بود خدا
تنهایی سخته به خدا
اون که همیشه خنده داشت
گریه میکردش بی صدا
پیش خودش فکر کرد که من
برم میون بنده هام
روی زمین یه جایی هست
پیدا بشن اون خنده هام
شال و کلاه کردو یواش
ازون بالا اومد پایین
تو کوچه هم قدم میزد
اینوره زمین،اونور زمین
هرکی رو دید یه کاری داشت
یه کسب و کارو باری داشت
هرکی رو دید تو دست خود
یه دست دلگساری داشت
هیچکس به اون نگاه نکرد
کسی اونو صدا نکرد
خدای آسمون و عرش
تنهاییشو دوا نکرد
خسته وناامید و گیج
تو میدونا قدم میزد
خط و نشونی میکشید
عذاب و درد رقم میزد
رفت و رسید به کوچه ای
سردو سیاه و بسته بن
پنجره ی تکخونه ای
پل زده بود به آسمون
پاهاش دیگه رمق نداشت
نشست کنار پنجره
تنهاییشو بغل گرفت
تو بغض خیس پنجره
سکوت محض کوچه رو
صدای گریه ای شکست
جلوتر از خدای ما
کسی بنای اشک و بست
مردک صاحبخونه بود
اون که زغم داد میکشید
اون که تو بهت نیمه شب
خدا رو فریاد میکشید
می گفت خدای مهربون
ببین منو یادت میاد؟
بنده ی غمگین توام
ببین که خاطرت میاد
من همونم که یاد دادی
عاشقی رو خودت به من
گفتی که دل بسته بشو
تا آخرش باهات منم
من همونم که خیره شد
چشم و دلش به آسمون
ستاره ای دلش رو برد
تو عمق قلب کهکشون
گفتم خدا این عشق پاک
حاصل درس ومشق توست
حالا منو به پاش بریز
که زندگیم به عشق اوست
گفتی عزیز ساده دل
این درس عشق آخره
بدون که عشق پاک تو
به منزلش نمی رسه
اگر که لیلی پا بده
مجنون دیگه غم نداره
تو زندگیش خدارو هم
حتی دیگه کم نداره
واسه همینه که همش
عشقها غم آلوده میشن
میان تو دلهای شما
حسابی آلوده میشن
چطور دلت اومد خدا
منو به دام عشق اون
اونو ولی از من جدا
خدا که شرمنده شده
آروم ازون کوچه گذشت
رفت که بره به آسمون
از خیر این زمین گذشت
تو راه همش گریه میکرد
دلش واسه بندش شکست
رفتو کلاس عشقشو
تا یه کتاب تازه بست
آره، یه شب خدا خواب نداشت
دلش تو سینه تاب نداشت
یه شب واسه یه لحظه اون
سوالی کرد جواب نداشت...
اگر ماه بودم ، به هر کجا که بودم
سراغ تو را از خدا می گرفتم
و گر سنگ بودم، به هر کجا که بودی
سر رهگذر تو جا می گرفتم
اگر ماه بودی، بصد ناز ، شاید
شبی بر لب بام من می نشستی
و گر سنگ بودی ، به هر کجا که بودم
مرا می شکستی ، مرا می شکستی !!!
پاییز که می آید ...
برگها باور نمی کنند...
که پایان کار می رسد از راه...
بعد رنگ می بازند...
و هرروزبه رنگی...
و باز هم باور نمی کنند...
تا آنکه پژمرده می شوند...
و بعد می افتند...
دیگرباور را ضرورتی نیست...
اگر تنهاترین تنها ، شوم ، باز خدا هست او جانشین همه ی نداشتن هاست .
نفرین و آفرین ها بی ثمر است . اگر تمامی خلق گرگهای هار شوند و از آسمان هول و کینه بر سرم بارد تو مهربان جاودان آسیب ناپذیر من هستی.
یک پناهگاه ابدی ! تو میتوانی جانشین همه بی پناهی ها شوی...
شریعتی