سلام دوستای عزیزم.بعد از تغییر کردن blogsky ,تمامی قالب های قدیمی حذف شدن و همینطور که میبینین تمامی لینکها هم از بین رفتند.اینو گفتم که ازم دلخور نباشینو بدونین که در اولین فرصت، لینکها رو میذارموبلاگ رو به آدرس دیگه ای انتقال دادم.ازاین به بعد همه مطالب،توی آدرس زیر نوشته میشن:

http://www.sedayeshekastan.blogfa.com

عشق ها می میرند ... رنگ ها رنگ دگر می گیرند ... و فقط خاطره هاست ... که چه شیرین و چه تلخ .... دست نا خورده بجا می ماند ...
حالم بد می‌شه وقتی فکر می‌کنم روی هیچ چی نمیشه حساب وا
کرد...شاید خصلت پاییز اینه که با
خودش و این غروبای دلگیرش برای من یه دل گرفته میاره...

شب تاریکیه.. با اینکه خدا یه مشت ستاره پاشیده تو دل آسمونش.. توی کتابی خوندم که هیچ چیز در این دنیا اتفاقی نیست.. و حالا ایمان دارم که هیچ چیز در دنیا اتفاقی نیست.. شب سرد.. تاریکی.. یه خواب پریشون... صدای زنگ نحس ساعت... و یکباره صدای شکستن... صدای بریدن...

دلم برا خیلی چیزا تنگ شده...

می دونی... اگه یه تیکه چوب رو بخوای 90 درجه خم کنی مطمئنن می شکنه... اما اگه وقتی یه ساقه ی نازکه، 5 درجه خمش کنی... بعد که یه ذره جون گرفت 20 درجه... تا زمانی که داشت می شد یه چوب کامل، برسونیش به 90 ... دیگه نمی شکنه... آخه از همون موقعی که یه ساقه ی نازک بوده خم شدن رو با خودش درک کرده ... به این باور رسیده که سهمش از دنیا اینه که خم بشه و ... خم بشه و ...

از امروز به خودم مثل همیشه گفتم که:

دل من دیگه خطا نکن

 میدونم همه چیز رو به انتهاست...

 انگاریه قصه بود..
از یکی بود ونبود آغاز وبا قصه ی ما به سر رسید تموم شد...

مثل همیشه...

برگ موند و تنهایی سرد پاییز...

اما خب قصه بود...

من گمان می کردم

دوستی همچون سروی سبز

چار فصلش همه آراستگی ست
من چه میدانستم
هیبت باد زمستان هست

من چه میدانستم
سبزه میپژمرد از بی آبی

سبزه یخ میزند از سردی دی
من چه میدانستم
دل هرکس دل نیست

قلب ها از آهن و سنگ

قلب ها بی خبر از عاطفه اند


برای آخرین بار، قبل از خدا نگهدار

برات دعا می کنم، خوش باشی و بهاری

مواظب خودت باش دیگه سفارشی نیست

از منی که شکستم ،به تو که موندگاری...


 

نیمکت کهنه ی باغ

خاطرات دورش را

دراولین باران زمستانی

از ذهن پاک کرده است

خاطره ی شعرهایی را که هرگز نسروده بودم...

خاطره ی آوازهایی را که هرگز نخوانده بودی...

 (حسین پناهی)





گاهی یه پرده ی تیره میاد، میشینه روی تمام شادی ها و فکرا و کارای مثبتمون ... وقتی دلیلشو نفهمی ، می تونی به هر چیزی ربطش بدی! به خاطره هات ، به درسی که مونده، به گرفتگی هوا، به دلتنگی، به دلخوری... یا حتی به عصر دلگیر جمعه!...


دل من یه روز به دریا زد و رفت
پشت پا به رسم دنیا زد و رفت
پاشنه ی کفش فرار رو بر کشید
آستین ِ همت رو بالا زد و رفت


یه دفه بچه شد و تنگ غروب
سنگ توی شیشه فردا زد و رفت
حیوونی تازگی آدم شده بود
به سرش هوای حوا زد و رفت


دفتر ِ گذشته ها رو پاره کرد
نامه ی فرداها رو تــا زد و رفت
حیوونی تازگی آدم شده بود
به سرش هوای حوا زد و رفت


دل من یه روز به دریا زد و رفت
پشت پا به رسم دنیا زد و رفت
زنده ها خیلی براش کهنه بودن
خودش رو توو مرده ها جا زد و رفت


هوای تازه دلش می خواست ولی
آخرش ، توی غبارا زد و رفت
دنبال ِ کلید ِ‌خوشبختی می گشت
خودش هم قفلی به قفل ها زد و رفت...