من از نهایت شب حرف می زنم

من از نهایت تاریکی

و از نهایت شب حرف میزنم

اگر به خانه من آمدی ای مهربان چراغ بیاور

و یک دریچه که از آن

به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم

( فروغ فرخزاد )


 

من و تو قصه ای داریم. قصه ما هم مثل خیلی از قصه ها دو تا عاشق دارد و یک دیو خبیث.

دیو قصه ما همین جا با ما زندگی می کند. با من و تو. بین من و تو. مدام شکل عوض می کند، مدام رنگ عوض می کند. سیاه و سهمگین و موذی می شود، بازیمان می دهد و ما هم بازی می خوریم.

گاهی خودش را به شکل گذشته درمی آورد، اینطور وقتهاست که بغض راه گلویمان را می بندد و نفس کشیدن مشکل می شود.

گاهی خودش را به شکل آدمها درمی آورد، اینطور وقتهاست که چهره هایمان در هم می رود و می ترسیم.

گاهی خودش را به شکل سفر درمی آورد، به شکل رفتن. اینطور وقتهاست که چشمانمان را می بندیم و سعی می کنیم به آخرراه فکر نکنیم.

گاهی شکل ندانم کاریهای من می شود، گاهی شکل عصبانیتهای تو می شود...

به هر شکلی که بشود، من بین هزار دیو دیگر تشخیصش می دهم؛ چون دیو قصه ما یک نشانه دارد. وقتی که من و تو می خندیم، کوچک میشود. ترسان و لرزان به گوشه ای می خزد. جوری پناه می گیرد که انگار از اول نبوده است.

می دانم که یک روز، یک جایی وسط خنده هایمان شیشه عمر این دیو را پیدا می کنیم.

شیشه را به زمین می زنیم و می شکنیم. دود که شد و رفت به هوا، آخرقصه دیو است؛ اول قصه ما.


 

خدایا..!
  به دلم بیاموز که به هنگام تنهایی ودلتنگی تنها تو را بهانه کند...
خدایا..!
 از تو هیچ نمی خواهم فقط زین پس به جای قلب پر احساسم ؛ سنگی درون سینه ام بگذار...



یک وقتهایی احساس می کنم که باید باور کنم ، این تاریکی تلخ را ......

یک وقتهایی احساس می کنم که زمان برایم متوقف شده ، انگار که هیچ چیز

نمی خواهد تغییر کند ، گرچه تغییر می کند اما تغییراتی که بیشتر دلم رامی سوزاند...

دلم از دست آدمهای زندگیم خیلی گرفته ، کاش می فهمیدند چقدر دلم آتش می گیرد از حرفهایشان ، کارهایشان ......

یک وقتهایی حتی از خودم هم خسته می شوم ، همیشه می گویم درست می شود، همیشه می گویم صبر داشته باش ، اندکی صبر سحر نزدیک است ...

و اکنون خودم از تو می پرسم ای مهربانترین ، سحر کجاست ؟

می دانم ، خوب می دانم لحظاتی که نزدیک سحریم خیلی کند و آرام می گذرند ، اما انگار زمان اینجا متوقف شده ....

می گذرد اما شرایط سخت تر می شود .

 نمی دانم چگونه است که تا احساس می کنی روال زندگیت دارد می افتد در راه هموار؛ ناگهان اتفاقی می افتد و همه چیز را برهم می زند ........چقدر این روزها تنهایم ، روزگار غریبیست نازنین ...

گاهی دلم می خواست من هم می توانستم مثل همه آدمهایی شوم که شکستن دل دیگری برایشان به راحتی آب خوردن است ...

تا حالا شده دلت برای دل خودت بسوزد ، این روزها دلم برای دل خودم می سوزد......

خداوندا می دانم ، تو هستی ، همیشه ، همه جا و تنها و تنها یاد تو بوده که امیدم داده برای ادامه دادن ، برای نهراسیدن و واندادن ....

پس نگذار سوسوی فانوس امید خانه تاریک دلم هم خاموش شود ......





اکنون؛ نهال گردو

آنقدر قد کشیده

تا بابتِ آن قلبِ تیرخورده ای

که کـَـنـده ام؛

ریشخندم کُـنـد.



 



وقتی ذهن انسان مثل زلزله‌نگاری خطاناپذیر کوچکترین نامردی ها را ثبت می کند,

وقتی تمام رنج‌های دیروز , به تقویم امروز انسان سنجاق می شود‌...

وقتی قطرات ریز و تند باران مصائب نمی گذارد مناظر آن سوی پنجره‌ی فردا دیده شود ...

موافقت با روزگاری که سر ناسازگاری دارد , بهترین راه سرکوب آن است ...




سخن از مهر من و جور تو نیست
سخن از تو
متلاشی شدن دوستی است
و عبث بودن پندار سرورآور مهر
آشنایی با شور ؟
و جدایی با درد ؟
و نشستن در بهت فراموشی
یا غرق غرور ؟
سینه ام آینه ای ست
با غباری از غم
تو به لبخندی از این آینه بزدای غبار
آشیان تهی دست مرا
مرغ دستان تو پر می سازند
آه مگذار ، که دستان من آن
اعتمادی که به دستان تو دارد به فراموشیها بسپارد
آه مگذار که مرغان سپید دستت
دست پر مهر مرا سرد و تهی بگذارد
من چه می گویم ، آه
با تو اکنون چه فراموشیها
با من اکنون چه نشستها ، خاموشیهاست
من اگر برخیزم ...
تو اگر برخیزی...
همه برمی خیزند ...